دختر و پسر جوانی دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند…
جلوی ویترین مغازه ای می ایستند…
دختر : وای چه مانتوی قشنگی…
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟
وارد مغازه می شوند دختر مانتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر : ببخشید قیمت مانتو چنده ؟
خلاصه کتاب:
نشسته بودم رو نیمکت پارک ، گنجشک ها را می شمردم تا بیاید… سنگ می انداختم بهشان
می پریدند ، دورتر می نشستند کمی بعد دوباره بر می گشتند ، جلوم رژه می رفتند ساعت از
وقت قرار گذشت نیامد ! نگران ، کلافه ، عصبی شدم شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده
داشت پژمرده میشد…
خلاصه کتاب:
نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع میکرد !
بهش گفتم : کمک میخوای ؟
گفت : نه !
گفتم خسته میشی بزار خب کمکت کنم ؟
گفت : نه ، خودم جمع میکنم…
گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟
بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.