خلاصه کتاب:
نشسته بودم رو نیمکت پارک ، گنجشک ها را می شمردم تا بیاید… سنگ می انداختم بهشان
می پریدند ، دورتر می نشستند کمی بعد دوباره بر می گشتند ، جلوم رژه می رفتند ساعت از
وقت قرار گذشت نیامد ! نگران ، کلافه ، عصبی شدم شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده
داشت پژمرده میشد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.