دختر و پسر جوانی دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند…
جلوی ویترین مغازه ای می ایستند…
دختر : وای چه مانتوی قشنگی…
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟
وارد مغازه می شوند دختر مانتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر : ببخشید قیمت مانتو چنده ؟
خلاصه کتاب:
نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع میکرد !
بهش گفتم : کمک میخوای ؟
گفت : نه !
گفتم خسته میشی بزار خب کمکت کنم ؟
گفت : نه ، خودم جمع میکنم…
گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟
بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟
باز رسیدیم به ایستگاه…
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود… راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم…
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با مترو بریم…
بخار از دهنت بیرون میومد…
خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته… عشقم بودی…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.