خلاصه کتاب:
نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع میکرد !
بهش گفتم : کمک میخوای ؟
گفت : نه !
گفتم خسته میشی بزار خب کمکت کنم ؟
گفت : نه ، خودم جمع میکنم…
گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟
بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟
خلاصه کتاب:
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..
پسر قدبلند بود ، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید
احساس خوشبختی می کرد ، در آن روزها…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.