دختر و پسر جوانی دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند…
جلوی ویترین مغازه ای می ایستند…
دختر : وای چه مانتوی قشنگی…
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟
وارد مغازه می شوند دختر مانتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر : ببخشید قیمت مانتو چنده ؟
باز رسیدیم به ایستگاه…
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود… راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم…
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با مترو بریم…
بخار از دهنت بیرون میومد…
خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته… عشقم بودی…
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یک نفر را دوست داشت
دلداده اش را با او چنین گفته بود :
اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.