خلاصه کتاب:
زن و شوهر جوانی سوار برموتور سیکلت در دل شب می راندند ،
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان : یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان : نه ، اینجوری خیلی بهتره !
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان : خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی ؟
مرد جوان : مرا محکم بگیر…
باز رسیدیم به ایستگاه…
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود… راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم…
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با مترو بریم…
بخار از دهنت بیرون میومد…
خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته… عشقم بودی…
خلاصه کتاب:
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..
پسر قدبلند بود ، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید
احساس خوشبختی می کرد ، در آن روزها…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.