دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یک نفر را دوست داشت
دلداده اش را با او چنین گفته بود :
اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد...
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسک هامو ببینی ؟
مهمان با مهربانی جواب داد : بله…
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد…
بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ، در بین اونا یک عروسک باربی هم بود..
مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سیتی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.